حدیث روز
امام علی (ع) می فرماید : هر کس از خود بدگویی و انتقاد کند٬ خود را اصلاح کرده و هر کس خودستایی نماید٬ پس به تحقیق خویش را تباه نموده است.

دوشنبه, ۱۲ آذر , ۱۴۰۳ 1 جماد ثاني 1446 Monday, 2 December , 2024 ساعت ×
زندگینامه خودگفته آیت الله صافی گلپایگانی (قدس سره)
08 فوریه 2022 - 10:00
شناسه : 3363
بازدید 511
18

سختی های حوزه در دوران رضا شاه پهلوی دوران طلبگی ما با شداید همراه بود. در زمان پهلوی و آن اوضاع سخت، نه یک نفر می گفت درس بخوان، نه یک نفر تشویق می کرد، نه مشوق بود و نه جریانی که انسان به واسطه آن تشویق شود. ما هرچه درس بخوانیم، کم خوانده ایم. […]

ارسال توسط : منبع : دوفصلنامه کتاب شیعه، بهار تا زمستان 1395، شماره 13 و 14
پ
پ

سختی های حوزه در دوران رضا شاه پهلوی

دوران طلبگی ما با شداید همراه بود. در زمان پهلوی و آن اوضاع سخت، نه یک نفر می گفت درس بخوان، نه یک نفر تشویق می کرد، نه مشوق بود و نه جریانی که انسان به واسطه آن تشویق شود. ما هرچه درس بخوانیم، کم خوانده ایم. هرکسی که درس نمی خواند لذت علم را درک نکرده است. هرچه انسان بیشتر بخواند، شوقش بیشتر می شود مواظب باشید در همه کارهایی که انجام می دهید، وقار طلبگی و وقار انتساب به حضرت ولیعصر (عج) را حفظ کنید چون ما را منتسب می کنند به ایشان، حکایاتی نقل می کنند که خود آن حضرت هم که کل این مجموعه، نه شخص بنده یا زید و عمرو را به خود منتسب می دانند. جریانی هست که برای حاج ابوالقاسم کوهپایه اتفاق افتاده بود، مفصل است. آنجا حضرت می فرماید: چرا حقوق جند مرا نمی دهید؟ (ص ۱۸۸-۱۸۹)

هرکس که می رسید، می گفت چرا طلبه شدی

امروز برای کسانی که بخواهند درس بخوانند، وسیله هست. در گذشته وسایل این گونه فراهم نبود، نه استاد بود، نه مدرسه، نه تشویق و ترغیبی و نه اینکه کسی به انسان بگوید أحسنتم. هرکسی می رسید، می گفت: چرا طلبه شدی؟ چرا درس می خوانی؟ چرا معطلی؟ چرا رها نمی کنی؟

در عین حال که نباید متکبر و مغرور بود، اما باید توجه داشت کسی که ایمان و ولایت اهل بیت(ع) را دارد باید به آفتاب و ماه و همه اینها اعتنا نداشته باشد و فقط به رضای خداوند متعال و توسل به اهل بیت(ع) توجه داشته باشد. (ص ۲۰۵)

از اول شب تا صبح بیدار بودم

بعضی وقت ها اتفاق افتاده بود که از اول شب تا صبح بیدار بودم و مثلا می خواستم کتابی را مطالعه کنم. یک وقت میدیدم صبح شده و تمام کتاب را مطالعه کرده بودم. انسان باید حداکثر استفاده از اوقات خود را برد. البته من آن طور که باید استفاده نکردم و نمی خواهم از خود تعریف کنم. الآن هم اگر حساب کنم و مراجعه کنم، باید خیلی پشیمان شوم و به گذشته عمر، غصه بخورم، ولی باید انسان از عمری که در اختیار دارد، تا جوان است و فرصت دارد، خوب استفاده کند تا پشیمان نشود. (ص۲۰۰)

زندگی ساده و معنوی والدین

زندگانی اقتصادی والدین ما خیلی ساده بود و مشکلی نداشت و این هم به واسطه همان توافق و یگانگی بین آنها بود. والده ما هم اهل سواد و فضل بودند و در برنامه های عبادتی، مثل ماه مبارک رمضان یک شب نمی شد که ایشان دعای ابو حمزه را در سحر نخواند یا دعای افتتاح را در شب ماه مبارک نخواند، آن هم با گریه و سوز مثال زدنی یک زاد المعاد آقای والد داشتند و یکی هم والده که از بس هنگام خواندن دعا گریه کرده بود، با اینکه با دستمال اشکهایش را می گرفت، باز هم حاشیه زاد المعاد پر بود از اثر اشکهای ایشان. قرآن کریم را هم در ماه رمضان هر سه روز یک بار ختم می کرد. در غیر آن هم یادم نیست، ولی به احتمال زیاد به همین صورت بود. در زندگی هم هیچ وقت از هم گله ای نداشتند. با وجود تمام مشکلات اقتصادی و کمبود امکانات، زندگی آنها در کمال لذت و ابتهاج بود. والده ام می گفت: روزی سفره را که انداخته بودم، وقتی بچه ها آمدند و سر سفره نشستند و در سفره غذای کمی بود، به بچه ها گفتم که خیال می کنم سر سفره ای نشسته اید که همه چیز در آن هست، ولی فهمیدم که پدر از این حرف ناراحت شد و اشک در چشمانش جمع شد. خجالت کشیدم و همیشه می گفت پشیمانم که این قدر هم اسباب ناراحتی پدرتان را فراهم کردم.

اهتمام والدین به تربیت فرزند

والدین حقیر در تربیت فرزند هم کاملا مواظب بودند، هم والد اهتمام داشتند و هم والده مان. اصلا اخلاقشان خودش تربیت بود. وقتی پدر و مادری متخلق به اخلاق اسلامی باشند، اولاد خوب تربیت می شوند. قرآن می فرماید: «اَلْبَلَدُ اَلطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبٰاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ»[۱] یعنی شهر پاک، جامعه پاک و خانواده پاک، محصولش پاک است ما کوچک که بودیم. مثلا ده ساله، هیچ گاه به ما نمی گفتند که شما ضعیفید، روزه نگیرید. خود والده ام، ماه رجب و شعبان را روزه می گرفتند و در سایر ایام هم تا جایی که می توانستند، روزه می گرفتند. به ما می گفتند اگر روزه بگیرید، برای شما شب تخم مرغ نیمرو می کنم و ما را تشویق می کرد که روزه بگیریم. در همان زمان، اول ماه شعبان و نیمه ماه و آخر ماه را روزه می گرفتیم، ماه رجب هم همین طور بود. خیلی حالات معنوی خوبی داشتند. والده ما اشعاری را همیشه می خواند که بسیار آموزنده بود:

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمرگران مایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم

***

گفتی که تو را عذاب خواهم فرمود

من در عجبم که در کجا خواهد بود

آنجا که تویی، عذاب آنجا نبود

آنجا که تو نیستی، کجا خواهد بود؟

(ص ۳۹۴- ۳۹۶)

ازدواج در نهایت سادگی

وقتی که ما می خواستیم ازدواج کنیم، با اینکه گمنام نبودیم، ازدواجمان در نهایت سادگی انجام شد. مجلسی داشتیم که فقط چند نفر بودند. مرحوم امام که با ایشان سوابق قدیمی و همیشگی داشتیم، مرحوم آقای حاج سید احمد خوانساری، آقای آقا مرتضی حائری، اخوی ایشان آقا مهدی، آقای حاج آقا ریحان الله و البته آقای والد و اخوی گرامی هم حضور داشتند. اما مراسم عروسی، که در حقیقت مراسمی نداشتیم، ازدواجی به تمام معنا ساده بود که شاید ساده تر از آن نبود. حالا بحمدالله این امکانات فراهم شده است و امیدوارم طلاب قدر این نعمت را بدانند زیرا در این شرایط حجت بر آنها تمام است. (ص ۱۹۸)

معیشت دشوار مردم و علما در گذشته

وضع معیشت اکثر اهل علم در آن زمان مناسب نبود، مگر اشخاصی که استثنائًا امکاناتی داشتند. وضع معیشتی ما بسیار مشکل بود و با قناعت فوق العاده ای زندگی می کردیم. به اقل آنچه باید اکتفا کرد، قناعت می کردیم و می شود گفت که اگر نان خالی داشتیم، به همان قانع بودیم. البته گاهی خورشی پیدا می شد، مثلا گوشتی، البته گوشت کم و یا آشی درست می کردیم. در عین حال زندگی مان با قناعت و آبرومندی فوق العاده ای همراه بود. در آن زمان مسأله وجوهات متداول نبود. درآمد اکثر مردم در گلپایگان، به آن حد نمی رسید. بیشتر مردم مرقه نبودند. ما خودمان مختصر زمین و گاوی داشتیم که از شیر آن استفاده می کردیم. وضعی بود که شرح آن برای شما و حتی خود من قابل درک نیست. والده ما هم در نهایت قناعت و صبر رفتار می کرد. چنین نبود که یک بار چیزی بخواهد یا از کم و زیاد امکانات زندگی حرفی بزند یا بگوید فلان غذا را نداریم یا گله کند که در سفره نان و پنیر و نان و سبزی داریم. چنین نبود. البته اشخاصی بودند که می آمدند به خانه و خدمت می کردند، ولی قربة الی الله می آمدند، پول نمی گرفتند. به همان ناهاری که می خوردند، بسنده می کردند. از کسی چیزی طلب نمی کردند یا توقع نداشتند کسی وجوهات، سهم امام یا زکات بدهد و در عین حال صبر داشتند. نمی توانم بگویم والد و والده چه صبری داشتند و درعین حال کسی متوجه این وضع نمی شد.

نان و ترشی

بعضی اوقات غذایشان نات و ترشی بود، زندگی ما هم با این کیفیت بود. زندگی سخت و مشقت باری برای ما بود، ولی عادت داشتیم و شکایتی نداشتیم. مرحوم والد، مدرس معروف اصفهان بود. با اینکه مدتی در تهران زندگی کرده بودند – زمانی که شیخ فضل الله در تهران بود و بسیار محترم و دارای شخصیت علمی و مدرس معروفی در اصفهان بودند، اما هیچ وقت برای نجات از مشکلات و گرفتاری ها نمی گفتند برگردیم تهران. خودمان کارهایی را متحمل می شدیم، قدری زمین داشتیم، البته کم بود، بالأخره زندگی به این صورت بود، ولی در عین حال ظاهر زندگی بسیار آبرومند بود. هرکس می آمد، با چای از او پذیرایی می کردیم.

قرض برای جشن نیمه شعبان

دهه محرم، روضه خوانی داشتیم. نیمه شعبان جشن بود. برای مخارج همین جشنی که می گرفتیم، دو تومان یا سه تومان قرض می کردیم و بتدریج می دادیم. پنج – شش روز جلوس بود. از اطراف و روستاهای دیگر می آمدند، حتی روزی بود که یهودی ها می آمدند و پذیرانی در حد چای فراهم می شد. البته همه اینها در عین قناعت بود. مثلا برای این همه جمعیت که می آمدند، سه یا چهار استکان بیشتر نداشتیم.

مبارزات سیاسی مرحوم والد و مکاتبه مرحوم مدرس با ایشان

مرحوم آقای والد در آنجا شخصیت فوق العاده ای بودند و از جنبه های مختلف اعتبار فوق العاده ای داشتند. در مسائل سیاسی روی ایشان حساب می شد، از تهران، مدرس و دیگران به ایشان نامه می نوشتند. جهات دیگری هم بود، مثل رتق و فتق بسیاری از امور، اعانت مظلومین، مقابله با ظلم، امر به معروف و نهی از منکر، دفع بدعتها، صراحت لهجه و اینکه در هیچ مسأله ای کوتاه نیاید و بدون ملاحظۀ جهات دنیایی مطالب را به مردم بگوید. تمام رجال و شخصیت ها آنجا رفت و آمد می کردند. تمام منطقه روی ایشان حساب می کردند و اگر می خواستند کار خلافی انجام دهند. از ایشان می ترسیدند.

داستان جالب برخورد تند با امیر مفخم

امیر مفخم کذایی، خیلی قدرت داشت و کسی بود که روی جهاتی با قوام السلطنه، وزیر داخله، مخالف بود. روزی وقتی قوام السلطنه از وزارتخانه با درشکه به منزل برمی گشت، سوارهایش را فرستاده بود و قوام را کشیده بودند پایین آورده بودند پیش امیرمفخم. می خواست او را به چوب ببندد، عده ای نگذاشته بودند. قوام وقتی به منزل برگشته بود، استعفا داد.

خلاصه امیرمفخم آدم قلدری بود و قدرتش در مناطق ما فوق العاده بود، مخصوصا در کمره و خمین همه تحت نفوذ او بودند. املاک مردم را به انحای مختلف یا به خریدن یا هر راه غیرشرعی متصرف می شد و اسنادی درست می کرد. این اسناد را آورده بود گلپایگان. مرحوم والد که فهمیده بود استاد جعلی است، امضا نکرده بود و به بعضی از علما هم گفته بود که امضا نکنید.

با همه قدرتی که امیرمفخم داشت و در آن منطقه نفوذش زیاد بود و حاکم کلپایگان از او می ترسید و در خوانسار محمدتقی نصیر را با آن موقعیتی که داشت به دار آویختند، اما نمی توانست گلپایگان را تصرف کند.

منعکس شده بود که مرحوم والد با امیر مخالف است. به همین جهت جمعی سوار را فرستاد به گلپایگان و در نامه ای از آقای والد خواسته بود که چون حضور جنابعالی برای بعضی از مذاکرات درکمره لازم است، تشریف بیاورید کمره، و آقای شهاب لشگر با جمعی را مأموریت دادم که شما را همراهی کنند (من نامه را دیده بودم).

وقتی شهاب لشگر نامه را آورده بود، مردم وحشت کرده بودند و می گفتند که او توهین و جسارت می کند.

معظم السلطان، پدر دکتر معظمی، شهاب لشگر را به منزل برده بود. از طرف علما جلسه کرده بودند که چگونه این غائله را ختم کنیم. جلسه دو سه روز طول کشیده بود و به این نتیجه رسیده بودند که نرفتن ایشان ممکن نیست اگر نرود با زور می برند. بنابراین دو نفر دیگر از علما که با امیر رابطه داشتند، همراه ایشان بروند.

استخارۀ عجیب مرحوم والد

از آن طرف شهاب لشگر بعد از دو سه روز به منزل ما مراجعه کرده و گفته بود به آقا بگویید جواب نامه امیر را بدهد. مرحوم آقای والد استخاره کرده بودند، این آیه آمده بود: «وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِیٍّ عَدُوًّا مِنَ اَلْمُجْرِمِینَ وَ كَفىٰ بِرَبِّكَ هٰادِیاً وَ نَصِیراً»[۲] همین که این آیه آمده بود خودشان آمده و کفته بودند. امیر غلط کرد که نامه نوشت، امیر غلط کرد که نامه نوشت. توهم غلط کردی که نامه را آوردی، برو. آنها رفته بودند. رفتند که رفتند. بعد از آن هم امیرمفخم از ایشان رعب داشت.

مقصودم این است که ایشان چنین موقعیتی داشتند و تا آخر هم به همین کیفیت بود. در آن زمان اکثر اهل علم، چه آنهایی که تمکن داشتند یا نداشتند، وقتی ثبت اسناد و دستگاه قضایی تشکیل شد، رفتند وارد آن برنامه ها شدند، بعضی به خاطر فقر و بعضی به جهت اینکه خیال می کردند این بساط تمام شده و ورق برگشته است. بر عکس، آقای والد معتقد بودند هیچ وقت ورق برنمی گردد و رضاخان از بین می رود. با همه این جهات آقای والد نگفتند بروید، با اینکه برحسب آن زمان قاعده این بود که ما زودتر از همه برویم.

از تهران به آقای والد نوشته بودند که اوضاع به این صورت درآمده، دستگاه قضایی تشکیل شده، مسائل تغییر کرده آقایان همه آمدند، شما هم بیایید، ولی ایشان قبول نکردند و من الآن خدا را شکر می کنم که ایشان قبول نکردند.

 ایشان استقامتی داشتند، با اینکه تقریبا خانواده ای نبود که نرفته باشد، ولی ما در آن شرایط و با آن کیفیت ماندیم، مخصوصا آقای والد و والده ام از اینکه انسان در مشاغل دولتی باشد، بسیار متنفر بودند و به «اقل ما یقنع به» قناعت می کردند. سفری به تهران رفته بودیم. در تهران به آقای والد خیلی احترام می کردند. یکی از اطبای معروف و مهم تهران به نام علیم السلطنه – که با ما خویشاوندی داشت و اصالتًا گلپایگانی بود – آقای والدمان را به ناهار دعوت کرد. رفتیم به منزل ایشان. زندگی بسیار مفصلی داشت، با خانه وسیع و اطاقهای متعدد. من بچه بودم. ایشان به نظرش آمد که من استعداد و هوش دارم و قابل ترقی هستم. به آقاجان گفت: نمی گذارم این بچه را به گلپایگان ببرید. همین جا بماند، مثل بچه خودم او را به مدرسه و دبیرستان می فرستم. خودم همراهشان می روم و برمی گردم. بعد هم می فرستم به لندن، همه کسانی که آنجا بودند، گفتند حرف خوبی است. ولی هرچه گفتند. آقای والد قبول نکرد.

داستان غم انگیز برداشتن عمامه

راجع به عمامه هم جریانی دارم در حالی که وضع اقتصادی به این صورت بود، از طرف دیگر فشار پهلوی هم بود و در مورد عمامه سخت گیری می کردند. ما، هم عمامه داشتیم وجواز هم داشتیم. امتحان می گرفتند. هم آنجا امتحان دادم و هم دو – سه سال می آمدم قم امتحان می دادم. در ماه خرداد از طلاب امتحان می گرفتند.  در تمام خوانسار و گلپایگان دو نفر جواز عمامه داشتند. بعدا پهلوی دستور داد که همه جوازها ملغا شود و در یک تجدید نظر جوازها را گرفتند، فقط در گلپایگان دو نفر اجازه داشتند: یکی آقای سید محمد مهدوی و یکی مرحوم آقای والد. دیگر در گلپایگان و کمره (خمین فعلی) و خوانسار کسی دارای جواز نبود.

رئیس شهربانی گلپایگان بسیار اذیت می کرد، به همه فحاشی می کرد، فحاشی های بد. همه مردم از او می ترسیدند، حکومت رعب و وحشت تشکیل داده بود. هفت سال رئیس شهربانی بود. آمد به منزل ما و گفت من به این صورت معامله ام نمی شود و بعد پیغام داده بود که اگر این شخص – یعنی بنده – با عمامه بیرون بیاید، دستگیرش می کنم.

یک ماه ما در خانه ماندیم. نزدیک یک ماه یا بیشتر گذشت، ولی در این فکر که این رشته را رها کنم نبوده، تا اینکه روزی آقای والد را به اطراف شهر دعوت کرده بودند، منزل عمه ما بود (پدر حاج میرزاعلی)، تابستان بود و آنجا هم جای خوبی بود. همه رفتند، آقای والد و مرحوم حاج آقای آخوی. من هم خسته شده بودم. راه منزل ما (همین منزل فعلی) کوچه ای بود که بسیار خلوت بود و کسی رفت و آمد نمی کرد. پاسبان هم کم بود و بعد از ظهر بود و هوا گرم. از منزل با عبا و عمامه آمدم بیرون. شاید صد قدم نرفته بودم که رسیده به یک پاسبان. پاسبانهای گلپایگان با ماکاری نداشتند، اما این پاسبانی بود از اشرار که از جای دیگر آمده بود، گفت: باید شما را جلب کنم. بالأخره رها نکرد و تنها کاری که کردم، این بود که درب منزلی را زدم و به آنها گفتم اطلاع بدهید که مرا بردند، ما را به شهربانی پیش همان رئیس شهربانی بردند. اوقاتش تلخ شد و گفت او را ببرید به محکمه خلاف. آنجا عمامه را از سرما برداشتند. ما از شهربانی آمدیم بیرون. البته من کلاه نگذاشتم و سرباز می رفتم. از عجایب این بود که یک ماه طول نکشید که خانه او آتش گرفت و یک سال نشد که جوانمرگ شد. اسمش اسدالله بود.

ذلت پهلوی را خواهید دید

شاهد اینکه گفتم آقای والد ما امیدوار به آینده بود، این قضیه است که یک روز رئیس شهربانی عده ای از روحانیون را که جواز عمامه هم داشتند، به شهربانی برده و عمامه آنها را برداشته بود. آنها با همان کیفیت به منزل ما آمدند و گفتند می خواهیم آقا را ببینیم. آقا اینها را که دیده بود، حالشان به هم خورده بود و گفته بود: «من می میرم، ولی به شرطی که شما زنده باشید، ذلت پهلوی را می ببینید. او گمان می کند اسلام فقط در ایران است».

ایشان به پهلوی بسیار بدبین بودند و می گفتند انگلیسی ها او را آورده اند، حتی ایشان در مجالس و محافل هم این مطلب را می گفتند. زمانی که پهلوی قرارداد «دارسی» را که مظفرالدین شاه با یک انگلیسی امضا کرد، لغو کرد و به آبادان رفت و شیر نفت را به دریا باز کرد، روزنامه ها این خبر را نوشتند، بازار را چراغانی کردند، در همین گلپایگان هم چراغانی کردند، همه تلگراف زدند و تبریک گفتند رئیس شهربانی آمد و به آقا گفت آیا این هم دروغ است؟ گفتند نه راست است. منتظر بود ایشان هم تلگراف تبریکی بنویسد. گفتند: «انگلیسی ها پهلوی را آوردند. راست است، ولی با اینکه می دانم پهلوی را انگلیسی ها برسر کار آورده اند، من نمی توانم باور کنم علیه آنها مقاومت کند». بعد هم صحت کلام ایشان معلوم شد؛ چون از مدت قراردادی که ملغا اعلام کرد، چند سال بیشتر باقی نمانده بود و طبق قرارداد باید در پایان مدت تمام دستگاهها را تحویل ایران می دادند و می رفتند. وقتی پهلوی قرارداد را لغو کرد. آنها به دیوان داوری لاهه شکایت کردند و دوباره قرارداد بستند. بعد رئیس شهربانی می گفت من خجالت میکشم. (ص ۱۷۶-۱۸۳)

مقایسه حوزه امروز با حوزه زمان حاج شیخ

در گذشته وقتی به شهرها می رفتید، در همه جا علمای بزرگ و مجتهدین را می دیدید، اما به یک معنا الآن خلوتی حوزه بیشتر است، حتی از زمان مرحوم حاج شیخ که می گفتند هفتصد طلبه بود. در آن زمان اشخاصی مثل مرحوم آقای سید محمد تقی خوانساری که در حوزه حاج شیخ بودند، آقای حاج سیداحمد خوانساری، آقای حجت یا علمای قم مثل آقای آقامیرزا محمد فیض، آقای گلپایگانی، آقای آقا میرزا محمد همدانی و مرحوم امام بودند. در آن زمان مجله ای بود که در آن اسامی استادان درس خارج یا استادان سطحهایی را که نظیر خارج بود، می نوشتند. در آنجا اسم این آقایان را نوشته بودند. عده ای هم در مرحله بعد بودند. مثلا اشخاصی که در ادبیات خیلی استاد بودند، افرادی هم بودند که بسیار مقدس، متدین و متعبد بودند، من بعضی از آنها را دیده بودم (البته من در زمان خود آقای حاج شیخ به قم آمدم، ولی مشغول نبودم). اشخاص متدین و متعبدی بودند که هرکس در مجلسشان حاضر می شد، استفاده می کرد. نه زبانشان خطا می رفت، نه غیبت می کردند. آثار زهد و تقوا در آنها بود.

در امر وجوهات و سهم امام در نهایت احتیاط بودند. که اگر به آن صورت بخواهید حساب کنید، متأسفانه باید بگویم حالا حوزه خلوت شده است. امروز همین کثرت جمعیتشان اسباب شوکت اسلام است و باز هم کسانی مانند آنها هستند، مثل بعضی از آقایان که پیش ما می آیند، افراد بسیار متعبد و متعهدی اند. (ص ۱۹۶-۱۹۷)

نکاتی از آیة الله بروجردی

۱. نگرانی شدید آیة الله بروجردی از انحراف فکری

روزی مرحوم آیة الله بروجردی خیلی ناراحت بودند. به ایشان عرض کردیم چرا متأثرید؟ چرا ناراحتید؟ فرمودند از این پول هایی که می دهم، ناراحتم. ما خیال کردیم منظور ایشان پول هایی است که به طور متفرقه از ایشان گرفته می شود. عرض کردیم. بالاخره اداره این حوزه به غیر از این راه نمی شود. فرمودند: نه، من از این شهریه ای که میدهم، ناراحتم.

عرض کردیم: اگر بخواهد پول به اشخاصی که استحقاق دارند برسد در شهریه می رسد، ایشان کتابی را برداشتند و فرمودند: اگر من پول بدهم و این حوزه اقامه شود و این کتاب نوشته شود، جواب خدا را چه بدهم؟

 یعنی از اینکه در یک کتابی در یک نقطه ای یک انحراف و اشتباهی دیده بود، خودش را مسؤول می دانست و می فرمود: من مسؤولم.

مجله ای از هند به ایشان رسیده بود که آن را مطالعه کردند. در آن نوشته بود که اسلام از مذهب بودا متأثر شده است. ایشان به من فرمودند: شما جواب این را بنویسید و برای آنجا بفرستید. بنده جواب را مفصل نوشتم وفرستادم.[۳] (ص ۱۶۸-۱۶۹)

۲. غنای علمی حوزه اصفهان

حوزه اصفهان همیشه مفاخر بزرگ علمی داشته و واقعأ حوزه مستقلی بوده است. مرحوم آیة الله بروجردی می فرمودند وقتی به نجف رفتم، مستغنی بودم. مرحوم آیة الله بروجردی خیلی با احتیاط صحبت می کردند. من نمی توانم عین عبارات ایشان را عرض کنم، ولی از عبارات ایشان این طور استفاده می شد که می خواستند بفرمایند: من وقتی به نجف رفتم، مستغنی بودم به واسطه همان تحصیلاتی که در اصفهان داشتم. اساتید ایشان نمونه های برجسته ای بودند. (ص ۱۷۴)

مرحوم آیة الله بروجردی می فرمودند: وقتی من رفتم در اصفهان فضلای درجه اول اصفهان گلپایگانی ها بودند. نجف هم که رفتم شخص اول شاگردان مرحوم آخوند. گلپایگانی بود.

مقصود ایشان مرحوم آقای حاج شیخ عبدالله گلپایگانی بود که راستی همین طور بود. (ص ۲۲۱)

۳. برای این مقام یک قدم برنداشتم

مرحوم آیة الله بروجردی می فرمودند: من برای این مقام یک قدم برنداشتم، یعنی از روز اول که درس می خواندم، در فکر اینکه مقام ظاهری داشته باشم، نبودم. می خواستم عالم و فقیه شوم و به اسلام و مسلمانان خدمت کنم. قصدم این بود، وقتی انسان با اخلاص باشد، خداوند متعال به علم و تحصیلات او برکت می دهد و توفیقاتی نصیب او می کند که خودش متوجه نمی شود چگونه این کار از او صادر شد، چگونه توانست مطلبی بنویسد یا بگوید یا شبهه ای را جواب دهد. (ص ۱۹۳)

۴. نامه یک دبیر به آیة الله بروجردی

روزی نامه ای از یک دبیراز اراک برای آیة الله بروجردی آمده بود. ایشان خیلی خوشحال و خرسند بودند که ما چنین معلم های متدین و متعهدی داریم. در آن نامه نوشته بود در کتاب درسی تاریخ، مساله فتنه میرزا علی محمد باب را به این تعبیر نوشته اند: «از حوادث زمان محمدشاه، ظهور سید باب است». من دیدم به جای اینکه او را کسی معرفی کنند که فتنه و فسادی می خواست درایران برپا کند، با تعظیم از او یاد کرده اند. به اداره کل نگارش در تهران نامه ای نوشته و آنها جوابی داده اند. بالأخره نتیجه کارش را به خدمت آقا فرستاده بود که کار به اینجا رسیده است. حال شما هرگونه صلاح می دانید، اقدام فرمایید و نوشته بود من به شاگردانم گفتم تمام کتاب های تاریخ خودشان را بیاورند و آنجا را قلم زدم و نوشتم «فتنه باب». (ص ۲۷۲).

۵. پزشک وظیفه شناس

مرحوم آیت الله بروجردی از پزشکی در بروجرد تعریف می کردند و می فرمودند: مرد خدمتگزار و وظیفه شناسی بود. روزی اتفاق افتاد که من صبح مثلا ساعت هشت لازم بود به جایی بروم. وقتی رفتم، دیدم این پزشک مشغول عیادت مریض است. بعد از ظهر که مراجعت کردم، دیدم آن پزشک هنوز مشغول ادای وظیفه است. من طوری تحت تأثیر قرار گرفتم که گفتم: خدایا، اگر اینها بندگان تو هستند، ماچه بگوییم! (ص ۳۶۸-۳۶۹).

۶. طلبگی، راه خدا و کسب علم و کمال

روزی مرحوم آیة الله بروجردی در درس فرمودند: می خواهم مطلبی را بگویم تا دیگران هم بدانند و آن اینکه مرتب به من نامه می نویسند که این آقایان طلبه چه وقت به مقصد می رسند و تحصیلاتشان کی تمام می شود و مقصودشان حاصل می شود، در جواب می گویم: «اگر مقصود اینها دنیا باشد، هیچ وقت به مقصد نمی رسند، چون راه دنیا این نیست و راههای دیگری برای مقاصد دنیایی هست که می توانند از آن راه ها به دنیا برسند. این راه، راه خدا و تحصیل علم و کسب کمالات معنوی و درجات اخروی است و اگر مقصود، همین اهداف است، که همین الآن رسیده اند. اینها از روزی که شروع می کنند به خواندن درس و تحصیل، به مقصد رسیده اند. البته این مقصد مراتبی دارد. هر ساعتی به هر درسی که شما می روید، مقام بالاتری را کسب می کنید و درجه ای را طی می کنید، البته درجات معنوی وسیر الی الله وقرب به خداوند متعال». (ص ۱۹۹-۲۰۰)

 انتساب حوزه ها و روحانیان به امام عصر(عج)

آقایی – که گمان می کنم الآن در دیوانعالی است – چندی پیش می گفت: من از طرف مرحوم آیة الله گلپایگانی قبل از انقلاب اعزام شده بودم به یکی از روستاهای اطراف شهرکرد (اسم آن روستا را گفت). آنجا که رفتم، نامه ای هم از آیة الله گلپایگانی داشتم. متوجه شدم آنها وجوهات نمی دهند. گاهی تذکر می دادم، ولی ترتیب اثر نمی دادند. یک روز یکی از اهالی آمد پیش من و گفت: می خواهم حساب کنم و زندگی ام را مرتب کنم. گفتم: چه شده؟ گفت: دیشب خواب دیدم که در می زنند. رفتم در را باز کردم، دیدم حضرت ولی عصر(عج) تشریف آوردند. عرض ادب کردم و گفتم: بفرمایید، فلانی هم اینجا هستند (یعنی آن آقای روحانی). فرمودند: «نه، من منزل تو نمی آیم، یا حساب خودت را بکن یا آن نامه ما را بده که در فلان جا قرار دارد».

خودش هم نمی دانسته است و بعد رفتم، دیدم نامه ای که آقای گلپایگانی برای معرفی این آقا نوشته بودند، همان جا بود. فرموده بودند: «یا حساب خودت را بکن یا آن نامه ما را بده». این گروه، جمعیتی است که عنایت حضرت به آن هست، اما باید خیلی مواظب باشیم که این عنایت کمرنگ نشود یا از تحت این عنایت – خدای نخواسته – خارج نشویم. الآن هم تمام این حوزه ها که برقرار است به عنایت آقاست، چون قلوب مردم در تصرف ایشان است. کسانی که وابسته به دین و روحانیت هستند، باید مواظب باشند. مردم می خواهند دین را از ما ببینند. باید در کارهایمان وقار داشته باشیم، حتی در عباداتمان، در نماز، در نماز جماعت، در عزاداری که برای سیدالشهدا و ائمه طاهرین(ع) انجام می دهیم، همه اینها باید تحت ضوابط شرعی و با وقار کامل و متانتی باشد که باید اهل علم داشته باشند. جوری نباشد که سبک باشد. نه خود را سبک کنیم و نه آن کاری را که انجام می دهیم. همه کارهای ما تحت مراقبت است، ما همیشه در محضر خداوند متعال هستیم، امام زمان(عج) ما را می بیند. (ص ۱۸۸-۱۸۹)

مراقبت در معاشرت با افراد

 بعضی از اشخاص که متوجه حال خودشان هستند، گاهی متوجه می شوند مثلا توفیقاتی داشتند که کم شده است. به حال خود رسیدگی می کنند و می فهمند دلیلی دارد؛ مثلا معاشرتی پیدا شده است. در مسأله معاشرت اگرچه انسان در حوزه است و همه طلبه یا استادند، معذلک اینکه انسان با افرادی معاشرت کند که صحیح الاعتقاد و صحیح العمل باشند، بسیار مهم است. (ص ۲۰۲)

داستان تألیف منتخب الاثر

در آن زمان من خیلی برای این کتاب زحمت کشیدم. آن وقت کتاب کم بود. در تمام قم کتابهایی که ممکن بود مصدر کتابی مثل منتخب الاثر شود به قدر همین کتابخانه بنده که خیلی جزئی و مختصر است کتاب نبود.  بعضی کتابها را با زحمت پیدا می کردم. برای پیداکردن بعضی کتاب ها به تهران می رفتم یا جاهای دیگر در آن زمان وسایل مثل امروز نبود.

تاریخ بغداد چهارده جلد است. من تمام آن را دیدم از اول تا آخر، تا چند روایت پیدا کنم. یک صفحه نبود که ندیده باشم. یا مسند احمد و کتاب های دیگر که در مقدمه نوشته ام، تمام اینها را با زحمت دیده ام. یادم هست کتاب را می خواستم پیدا کنم که در قم نبود و برای من خیلی اهمیت داشت. رفتم به تهران و پیدا نشد. رفتم خیابان باب همایون، کتابخانه ای بود که پیرمردی صاحبش بود. از او پرسیدم این کتاب را دارید؟ گفت بله و رفت از بالا آورد و به من داد و من همان جا مطلبی را که می خواستم، پیداکردم. گفتم من چنین مطلبی میخواستم. اگر اجازه دهید، همین جا بنویسم، گفت مانعی ندارد.

دو سه سالی که شب و روز مشغول این کتاب بودم، حتی در راه چون منتخب الاثر به صورتی است که برای اولین بار به این صورت تدوین شده است، اگر می خواستم به صورت های سابق تدوین کنم شاید بیست جلد هم بیشتر می شد، دیدن روایات و بررسی دلالت و ارتباطش با ابواب مختلف خیلی زحمت داشت.

همه این روایات را خودم استنساخ و بعد پاکنویس می کردم. بعد هم چون در تهران چاپ می شد، خودم هر روز مقداری مطلب برای چاپخانه حیدری توسط دانشمند محترم آقای حاج میرزا حسن مصطفوی[۴] که از فضلاست، ارسال می کردم، به این صورت که هر روز عصر می رفتم گاراژ ترانسپورت، تا اگر مسافری آشنا باشد، مطالب را به او بدهم و خواهش کنم که برساند به ایشان.

 در بازنگری مجدد دوباره از اول تا آخر تمام روایات را دیدم؛ چون بعضی جاها شماره ها به هم خورده بود. شاید حدود چند هزار ساعت کار شده است. مطالبی در آن هست که جواب احمد کاتب و امثال آنها داده می شود البته اشخاص مختلف اند، اشخاصی هستند که مغرض اند یا پول می گیرند. هرچه به آنها بگوییم، فایده ندارد.

 در این کتاب ثابت کرده ام که روایات منتخب الاثر و یا بالاتر روایات غیبت شیخ طوسی و نعمانی و کمال الدین و امثال آن، همه قبل از اینها بوده است و پیش شیخ و دیگران کتاب های اصل موجود بوده که قبل از ولادت حضرت ولی عصری تالیف شده اند.[۵] (ص ۱۴۱)

دعا برای معلمان

من هیچ وقت کسانی را که بر من حق تعلیم دارند فراموش نمی کنم. همیشه برای آنها دعا و طلب مغفرت می کنم، حتی چنانچه در گذشته تنبیهاتی می شد. از آنها هیچ گله ای ندارم. آن وقت هم گله ای نداشتم. هیچ وقت نمی شود که برای پدر و مادرم دعاکنم، ولی برای معلمانم دعا نکنم. (ص ۲۶۲)

کلمه ملی جامع تر است یا اسلامی

وقتی در مجلس خبرگان تدوین قانون اساسی بودیم، بحث تشکیل شوراها مطرح شد. مطالب و نکته های حساسی بود که گفتم و اگر آنها نبود، اصلا جریان های دیگری پیش می آمد. من گفتم بگویید: «شوراهای اسلامی»، بعضی مخالفت می کردند، چون تحت تأثیر دیگران بودند. من به دو نفر از آنها گفتم، ما و شما مسلمان هستیم. آیا این کلمه «ملی» جامع تر است یا «اسلامی»؟

اگر می گویید اسلام جامع تر است، پس باید کلمۀ اسلامی باشد و اگر می گویید «ملی» جامع تر است پس معلوم می شود شما اسلام و قرآن را ناقص می دانید. ما چرا الفاظ وکلمات دیگر را بیاوریم؟

سه سال پیش به یکی از بزرگان نوشتم که شما روزی باید در مقابل این انحرافات بایستید بهتر است که از الآن بایستید. هر کسی باید وظیفه خود را انجام دهد، در هر شرایطی باید دین را حفظ کرد، بدون اینکه انسان خط و خطوطی داشته باشد.

اهمیت حجاب

روزی با مرحوم امام خمینی صحبت حجاب بود، خدا می داند به ایشان عرض کردم: «تمام این شهدایی که ما دادیم. اگر فقط برای همین بود که حجاب برگردد و چادر بر سر زنان برگردد، ارزش داشت».

 حالا اگر این حجاب از بین برود. چه می شود؟ این روزها غصه میخورم که مبادا خون این جوان هایی که به شهادت رسیدند، هدر برود. اینها مسائلی است که می خواهم برای آن گریه کنم و از بعضیها گله دارم. به آن صورت که باید عمل می کردیم، نکردیم تا به اینجا رسیدیم. والله! به خود امام درباره موضوعی عرض کردم، بعضی از مطالبی که عنوان می شود، مخالفین هم می دانند که این مطالب جزء اسلام است و اگر ما عقب نشینی کنیم، می گویند از اهداف خودشان عقب نشستند.

ما بر سر حرف خود ایستادگی نکردیم

در ساختمان شورای نگهبان در کنار پله ها مجسمه شیر بود. وقتی اول انقلاب آنجا را گرفتند، کله شیر را شکسته بودند. حالا یک روحانی می رود در بهارستان مجسمه مدرس را افتتاح می کند. ماسر حرفمان نایستادیم، روی حرف که روز اول زدیم نایستادیم، و الا اسلام پیشرفت می کند. هیچ مشکلی نیست که در اسلام راه حل نداشته باشد.

من به سهم خودم مواضعی که باید داشته باشم، دارم و حتی در نوشته ها و استفتائات، مردم را متوجه می کنم و آگاهی می دهم. من در حدی که بتوانم، وظیفه خود را انجام می دهم. (ص ۳۵۱)

همه ما می خواهیم که این انقلاب بر سر پا بماند، حاکمیت اسلام باشد. می دانیم که اگر به این انقلاب ضربه بخورد، چه مفاسدی اتفاق می افتد. باید از این انقلاب نگهداری کرد، ولی باید کاری کرد که مردم پشت سرما نگویند اینها چطورند. آن اعمال و رفتارشان، آن خانه هایشان! (ص۳۶۰)

ایامی که بنده در شورای نگهبان بودم و به مشهد مشرف شده بودم، قضات برای ملاقات بنده آمده بودند. به آنها گفتم این جور نیست که شما بتوانید بگویید چون شورای نگهبان این را گفته است، صد در صد همین است. ممکن است شورای نگهبان هم اشتباه کند. اگر بفهمید شورای نگهبان در موردی اشتباه کرده است، شما مسؤولید. (ص ۴۰۱)

وقتی ابتدای امر بود، من به آقایان عرض کردم اگر می خواهید عدالت پیاده شود، بیایید از اول، مطلب را بر اساس اسلام پیاده کنید، نه اینکه چیزهایی را که بوده است، جرح و تعدیل کنید، بلکه بیایید از اول وارد شوید و نظاماتی را که اسلام در قضا وشؤون مختلفش دارد، پیاده کنید. این مطالب مکرر بحث می شد و بنده نظریاتی که داشته، عرض می کردم، (ص ۴۰۰)

خاطره ای از سفر به هند

 در سفری که به هند رفته بودم، در بنارس بودم، اکثر جمعیت آنجا بت پرست اند. آنجا دانشگاه بسیار بزرگی داشت. مسلمان های بسیار متعهدی هم داشت. یکی از خصوصیات مسلمان های انجا این بود که از کفار متاثر نشده بودند. کفر در لباس و زندگی آنها اثر نگذاشته بود. اتفاقا شب نیمه شعبان بود، در مدرسه ای که ما بودیم و در وقت سحر دیدم عده ای از آقایان به سوی جایی حرکت می کنند. پرسیدم: کجا میروید؟ – رودخانه مهمی در آنجا بود که بخواهم تفصیلاتش را بگویم طول می کشد. – گفتند: می رویم درآن رودخانه، خدمت حضرت ولی عصر عریضه بیندازیم. گفتم، من هم با شما می آیم. عریضه نوشتم و به آنجا بردم. در بین راه که با آنها صحبت می کردم، یکی از آنها گفت: من در شهری هستم که فقط خانواده ما مسلمان است و دیگر کسی مسلمان نیست. (ص۵۷)

***

نمونه اشعار سروده نغز حضرت آیت الله صافی گلپایگانی

در مقایسه عالم دنیا و آخرت

جنین بیند رحم را دلگشا جا

گمانش آن که باشد کل دنیا

رحم او را مکان است و جهان است

برای او زمین و آسمان است

ندارد او خبر از باغ و هامون

ز ماه و آفتاب و چرخ گردون

ز اقیانوس و دشت و باغ و صحرا

ز بستان ها و کهساران زیبا

گمانش جز رحم جای دگر نیست

شب تاریک آن جا را سحر نیست

مثال عالم دنیا و عقبی

چنین باشد به پیش مرد دانا

جهان با اختران و کهکشانها

و با منظومه ها و آسمانها

نشان از قدرت حیّ قدیر است

ولی در جنب آن عالم صغیر است

در این معنی چه خوش فرموده استاد

که رحمت بر روان پاک او باد

زمین در جنب این نه طاق خضرا

چو خشخاشی بود بر روی دریا

تو خود بنگر از این خشخاش چندی

سزد گر بر بروت خود بخندی

سخن کوتاه کن (لطفی صافی)

طلب کن از خدا توفیق وافی

تقریظی بر کتاب منتخب الأثر

 احمد بن حاج رشید مندو، ادیب، شاعر و نویسنده از اهالی سوریه، که دارای ذوق و قریحه شعری والایی بوده است، اشعار فوق العاده ای در مدح اهل البیت(ع) دارد که در دو دیوان بزرگ وی، منتشر شده است. یکی از این دو دیوان «سوانح الأفکار فی مدح الرسول و آله الاطهار» است که قصیده ایشان درباره منتخب الأثر در سال ۱۳۷۹ ق در ص۳۶-۳۷ آن چاپ شده است. این سروده بدین شرح است: مقرّضًا کتاب منتخب الأثر فی ظهور الإمام الثانی عشر لمؤلفه الشیخ لطف الله الصافی من أهالی قم بعد ما أهدانی إیاه.

حمدا لمن تدبیره

فی کل شیء قد ظهر

یا معشر الأدباء طلاب

الحقائق فی السیر

و ذوی الفصاحة والبلا

غة والمعارف والفکر

لم یحو سفر ما حوی

ذا السفر منتخب الأثر

من حجة و روایة

و حدیث صدق معتبر

بالحق تشهد کلها

بإمامة الثانی عشر

من أوصیاء المصطفی

و هو الإمام المنتظر

بازالة الظلم الذی

ملأ البریة و استعر

و إعادة العدل الذی

فقدته أبناء البشر

سفر حوت صفحاته

غرر الجواهر والدرر

من مذهب الحق الذی

رب السماء به أمر

و غدا بلطف الله فی

فلک الهدایة کالقمر

یهدی الأنام إذا دجی

لیل الضلالة و اعتکر

و کفاه فخرا أنه

من دار إیمانی ظهر

تألیف لطف الله مَن

فی قم بالصافی اشتهر

حبر جلیل ألمعیّ

بالثقافة و النظر

فجزاه خیرا ربّه

و کساه أبراد الظفر

راز دل

اثری شیوا از دانشمند فرهیخته، ادیب گران مایه جناب استاد آقای محمد شهیدی، صهر مکرم مرحوم آیة الله آقای حاج آقا علی صافی گلپایگانی که در روز جمعه مورخ ۱۳۴۵/۱۱/۱۴ هجری شمسی، خطاب به مرجع ولایی بقیة السلف حضرت مستطاب آیة الله آقای حاج شیخ لطف الله صافی گلپایگانی سروده شده است.

باسمه تعالی

ای کرده دل به مهر خدای جهان رهین

وی جسته از گزند زمان در پناه دین

در علم گشته رهرو دانشوران عصر

در زهد گشته حجت اسلام و مسلمین

باشد روا که فخر فروشی تو بر زمان

جا دارد آنکه کبر نمایی تو بر زمین

بودت پدر چنانکه نبودش یکی بدیل

داری برادری که نباشد کسش قرین

آن را جمیع اهل ادب سر بر آستان

وین را کلید مخزن دانش در آستین

آن برنهاده پایه دانش به روی مهر

این پای اعتلا زده بر فرق فرقدین

هر دو بزرگ، هر دو وزین، هر دو اهل فضل

هر دو شریف، هر دو متین، هر دو نازنین

ای هم نشین آیت عظمای کردگار

پیری که شد امانت حق را بهین امین

آن مرجع تشیع و آن کوه باوقار

آن مرکز امارت و آن نقطه وزین

آن کس که هست در دل این بحر سهمناک

طوفان زده سفینه اسلام را معین

ایزد کناد اسب خصیمش ز لطف، پی

اکنون که هست باره جاهش به زیر زین

تو هم نشین او شدی از بخت تابناک

شادان کسی که با تو بود یار و همنشین

همچون پدر به فضل شدی شهره جهان

آری چنان پدر، پسری باشدش چنین

از تو مراست حاجتی ای حاجتت روا

با تو مراست مطلبی ای قول تو وزین

بگشای ای شفا ده هر جان دردمند

آن عقده ها که هست مرا بر دل غمین

دردا که زیر بار غمم پیکر نحیف شد

کوفته چنانکه شود جامه از کدین

تا کی به کام اهل خرد انگبین چو زهر

تا کی به حلق بی هنران زهر انگبین

تا کی ز جهل مردم نادان همی نهد

در یک ردیف تنگ زر و کوزه گلین

فکری نه در سر کسی الا برای جور

مهری نه در دل کسی الا برای کین

عصمت شده است مسخره در مجمع بنات

عفت شده است ملعبه در هیئت بنین

نه شیوۂ وفا و نه آئین مردمی

نه طاعت و نه ذکر خداوند و نه یقین

آن کس که قد به پیش تو کرده است چون کمان

از بهر مال و جان تو روزیست در کمین

جمعی چو مار و مور فتاده به جان هم

ابن آبروی آن برد، آن اعتبار این

با خویشتن به جنگ و نزاعند روز و شب

آنان که گشته اند به صلح جهان ضمین

نه باعث رفاه شد آئین شوروی

نه موجب سعادت مردم مرام چین

آنجا که سرزمین تمدن گرفت نام

فرق است بین اسود و ابیض به رای عین

از بهر هیچ، خون برادر شده مباح

از بهر پوچ، گشته پدر بر پسر ظنین

تا چند روبهان به تکاپو و جست و خیز

شیری دلیر کو که خرامد در این عرین

کو مصلحی که رفت به هجرش بسی شهور

کو قائدی که ماند به غیبت بسی سنین

سبط نبی، ولی خدا و امام عصر

شاهی که بر سریر ولایت بود مکین

کی در جهان پر شده از جور بی حساب

بانگ ظهور حضرت او افکند طنین

کی گردد از زیارت او دوست مفتخر

کی می شود ز هیبت او خصم دل غمین

باز آی ای محبت تو مانع عذاب

باز آی ای ولایت تو بارہ حصین

صبر و قرار رفت ز کف لطفیا بگو

دست خدای کی به در آید ز آستین

کو آن که ضربتش شکند استخوان خصم

کو آن که صولتش بدرد کوه سهمگین

برگو که کی ارادۀ یزدان بی مثال

از بحر جود برکشد آن گوهر ثمین

هر کو چنین قصیده سرآید به مدحتش

همچون شهیدی است سزاوار آفرین

داد سخن بداد به آن سان که کس نداد

باشد که توشه ای بودش روز واپسین

نابود آن سری که ز عشقش بود تھی

معلول آن دلی که مهرش نشد رهین

پی نوشت ها:

[۱] سوره اعراف، آیه ۵۸.

[۲] سوره فرقان، آیه ۳۱.

[۳] این مقاله تحت عنوان «زندگی بودا» در همان مجله چاب شد.

[۴] این بزرگوار اکنون سالهاست که چهره در نقاب خاک کشیده اند. (کتاب شیعه).

[۵] در نامه شیخ آقا بزرگ تهرانی به والد معظم آیة الله صافی در تاریخ ۷۵/۱۰/۲۳ آمده است: «حضور محترم آقازاده معظم با کمال خجلت و شرمندگی از اهداء نسخه مبارکه منتخب الأثر تشکر می کنم. گمان می کنم در اوان رسیدن آن نسخه شریفه تشکر عرض کرده باشم. الحال هم، باسلام وافر تجدید می کنم. ابلاغ آن به مرحمت حضرتعالی می باشد. والسلام علیکما و علی من یتعلق و یلوذ بکما و رحمة الله». متن این نامه در شماره چهارم کتاب شیعه ص ۱۴۰ – ۱۴۳ چاپ شده است.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.